داستانهای کوتاه



داستان (5)

این داستان  داستان حضرت سلیمان ومورچه ها

      حضرت سلیمان نبی به لطف خدا قادر به شناختن زبان حیوانات بود. او روزی  به لشکریانش دستور داد تا برای جنگ با دشمنان از مسیری عبور کنند.از قضا در آن مسیر مورچگانی زندگی می کردند.رئیس مورچگان چون صدای پای اسبان را از دور شنید به مورچگان تحت فرمانش دستور داد که هرچه زودتر آنجا را ترک کنند و الا لشکر سلیمان ، چون متوجه نیستند آنها را له می کنند.

     حضرت سلیمان چون این را شنید تبسمی زد،خدارا شکر کرد برای آنکه این توانایی را به او داده که زبان همه موجودات خدا را بلد باشد پس آنگاه به لشکریانش دستور داد  راه خود را کمی کج کنند.تا مبادا مورجگان در زیر پای لشکرش له شوند.

حافظ شاعر بزرگ ایزان در این مورد می گوید:

سلیمان با آن همه حشمت نظرها بود بامورش


      داستان بعدی که می خواهم برای شما تعریف کنم داستان حضرت ابراهیم وستاره پرستان بت پرستان و.هست.    بخوانید که خیلی قشنگه!

   

     حضرت ابراهیم یک شب که با کافران بود برای عبرت آنان  هنگامیکه ستاره ی پر نوری را دید گفت: این خدای من است ! همه به ابراهیم (ع) نگاه کردند. ابراهیم (ع) به ظاهر شروع کرد به عبادت آن ستاره.کمی بعد ماه تابان ظاهر شد و نور ستاره کمرنگ شد وکم کم ستاره غروب کرد. با آمدن ماه حضرت ابراهیم گفت : ماه خدای من است زیرا هم بزرگتر است وهم  پر نورتر!

    صبح روز بعد که ماه هم از آسمان رفته بود وخورشید فروزان آسمان را روشن کرده بود وبا نورش روز را با خود آورده بود دلیل خوبی بود که ابراهیم (ع) به مردم بگوید : به راستی خورشیذ خدای من است چون خورشید از ماه هم پر نورتر است! مردم که با تعجب به حضرت ابراهیم نگاه می کردند ،فکر می کردند که واقعا" ابراهیم خورشید را می پرستد!

   چون دوباره شب آمد باز  خورشید غروب کرد .ابراهیم رو به کافران کرد وگفت : به راستی این چه خدایی است که یک لحظه هست ولحظه ای دیگر پنهان شده؟!

   راستی چرا شما خدایی را نمی پرستید که همیشه حاضر و ناظر باشد ؟ اینها نمی توانند خدا باشند.اینها یک لحظه هستند ولحظه دیگر غایب! بیایید خدایی را بپرستید که همواره هست.خدایی که همه اینها آفریده اوست.ماه و ستاره وخورشید را او آفریده.

  و اینگونه بود که ابراهیم مردم را از پرستش ماه و ستاره و. به پرستش خدای یگانه دعوت می کرد.

      داستان بعدی که می خواهم برای شما تعریف کنم داستان حضرت ابراهیم ومشرکان  (ستاره پرستان بت پرستان و.) هست.    بخوانید که خیلی قشنگه!

   

     حضرت ابراهیم یک شب که با کافران بود برای عبرت آنان  هنگامیکه ستاره ی پر نوری را دید گفت: این خدای من است ! همه به ابراهیم (ع) نگاه کردند. ابراهیم (ع) به ظاهر شروع کرد به عبادت آن ستاره.کمی بعد ماه تابان ظاهر شد و نور ستاره کمرنگ شد وکم کم ستاره غروب کرد. با آمدن ماه حضرت ابراهیم گفت : ماه خدای من است زیرا هم بزرکتر است وهم  پر نورتر!

    صبح روز بعد که ماه هم از آسمان رفته بود وخورشید فروزان آسمان را روشن کرده بود وبا نورش روز را با خود آورده بود دلیل خوبی بود که ابراهیم (ع) به مردم بگوید : به راستی خورشیذ خدای من است چون خورشید از ماه هم پر نورتر است! مردم که با تعجب به حضرت ابراهیم نگاه می کردند ،فکر می کردند که واقعا" ابراهیم خورشید را می پرستد!

   چون دوباره شب آمد باز  خورشید غروب کرد .ابراهیم رو به کافران کرد وگفت : به راستی این چه خدایی است که یک لحظه هست ولحظه ای دیگر پنهان شده؟!

   راستی چرا شما خدایی را نمی پرستید که همیشه حاضر و ناظر باشد ؟ اینها نمی توانند خدا باشند.اینها یک لحظه هستند ولحظه دیگر غایب! بیایید خدایی را بپرستید که همواره هست.خدایی که همه اینها آفریده اوست.ماه و ستاره وخورشید را او آفریده.

  و اینگونه بود که ابراهیم مردم را از پرستش ماه و ستاره و. به پرستش خدای یگانه دعوت می کرد.


داستان کوتاه قرآنی

داستان (3)

باز هم یه داستان دیگه از حضرت موسی (ع)

     خدا به حضرت موسی  دستور داد برای هدایت قومش نزد آنها رفته وآنها را به سوی حق دعوت کند.به همین خاطر به حضرت موسی (ع)  معجزاتی داد که آنها را نزد فرعونیان رو کند.که یکی از آنها این بود که اگر حضرت موسی عصایش را زمین می انداخت به یک اژدهایی سهمگین تبدیل می شد.بطوریکه حتی در لحظه اول خودش نیز ترسید.معجزه دومش دستش را اگر در آستینش بیرون می آورد نوری از آن منتشر می شد.  

  وقتی موسی (ع) نزد فرعون رفت فرعون دعوتش را نپذیرفت و گفت من ساحرانی دارم که خیلی بهتر از تو سحر و جادو می کنند(به گمانش معجزات موسی (ع) سحر وجادو بودن!) به همین خاطر از ساحران ماهر شهر دعوت کرد تا در مقابل حضرت موسی (ع) به سحر وجادو بپردازند ومثلا بگوید سحر تو در برابر سحر ساحران من هیچ است!.

  روزیکه ساحران برای اجرای سحر وجادو آمدند به او گفتند : تو اول شروع می کنی یا ما؟ حضرت موسی به آنها گفت: شما اول کارتان را شروع کنید.

 پس از آنکه ساحران به سحر وجادو پرداختند حضرت موسی (ع)  عصای خود را به زمین انداخت عصای موسی به دستور خدا ماری خشمگین شد وهمه سحر وجادوی آنها را بلعید.

  در همان لحظه تمامی ساحران سر به سجده خدا گذاشتند وبه موسی ایمان آوردند و گفتند : بدرستی که این یک معجزه است از طرف خدای موسی (ع) واین از توانایی بشر خارج است.

   پایان داستان سوم

 

 


(2) داستان موسی (ع) ومرد حکیم

       حضرت موسی یک روز با یک مرد حکیمی روبرو شد و از او کارهای خارق العاده ای دید . از او خواست که همسفرش شود.

  

        مرد به او گفت ای موسی تو نمی توانی به کار هایی که من می کنم صبر داشته باشی! موسی گفت : انشاءالله مرا مرد صبوری خواهی یافت. پس مرد از موسی (ع) قول گرفت که اگر هر کاری که کرد موسی از او علت را نپرسد و موسی نیز به او قول داد در این خصوص از او سژالی نپرسد.

 

        آنها مقداری راه پیمودند تا به دریا رسیدند . پس اخدای یک کشتی خواستند تا آنها را سوار کرده ادامه راه  را با آن کشتی طی کنند.ناخدای کشتی که فردی خداپرست بود با روی باز به آنها جای داد وآن دو بر کشتی سوار شدند.

    

       در بین راه مرد حکیم میخی ازجیب درآورد وبا یک چکش شروع کرد به سوراخ کردن کشتی!!! موسی نحمل نیاورد و پرسید : این مرد شریف به ما جا داد وسوار بر کشتی خود کرد ،چرا کشتی این بیچاره  را سوراخ می کنی؟مرد حکیم در جواب موسی گفت:مگر فراموش کرده ای چه قولی به من دادی؟ و موسی عذر خواهی کرد و ساکت شد.(اما در دلش هنوز سؤال بود بودو با عث تعجبش شده بود!)

 

      بالاخره از کشتی پیاده شدند ودر راه به  منطقه ی مسی رسیدند. شب در یکی از خانه ها ساکن شدند.مرد وزنی خدا پرست که یک فرزند پسر داشتند.آنها از موسی ومرد حکیم پذیرایی کردند وبه آن دو جای خواب دادند.

 

     صبح که از خواب بیدار شدند موسی دید که فرزند ان خانواده کشته شده است! موسی پرسید چه کسی این بچه را کشته است؟ مرد حکیم گفت :من! موسی (ع) بسیار تعجب کرد ونزدیک بود که به مرد حکیم حمله برده و اورا بکشد.با ناراحتی کفت ای مرد حکیم این خانواده به ما جا ومکان خواب وغذا دادند  این بود دستمزد آنها؟! مرد حکیم گفت فراموش کرده ای چه قولی به من دادی؟  وموسی این بار هم ساکت شد.البته که هم خشمگین بود وهم متعجب!

 

     از آن روستا رفتند و راهی  روستایی دیگر شدند. در این روستا از هر که می خواستند به آنها جا ومکان خواب ویا حتی لقمه ای غذا ، هیچکس حاضر نبود به آنها کمک کند.حتی بعضی ها هم شروع کردند به دعوا ومرافعه با موسی و مرد حکیم که ان دو ناچار روستا را ترک کردند ودر انتهای روستا خرابه ای دیدند.مرد حکیم گفت :بیا تا در اینجا استراحت بکنیم. وآن دو به خرابه پناه بردند. مرد حکیم به موسی گفت: بیا تا این خرابه را تعمیر کنیم.وآن دو خرابه را دوباره ساختند.

 

      موسی که این بار هم بسیار تعجب کرده بود به مرد حکیم گفت مرا می بخشی ولی من به عقل تو شک کرده ام ! چگونه است که این مردم ما را فراری دادند وما اکنون خرابه آنها را می سازیم در حالیکه روز قبل آن مرد وزن بیچاره به ما غذا وجا دادند و ما فرزند آنها را کشتیم؟!!!

     مرد حکیم گفت اکنون بین من وتو جدایی فرا می رسد. گفتم که تو نمی توانی بر کارهای من صبر کنی وتو گفتی که صابر خواهی بود .حالا که تو نمی توانی با من بیایی و برایت سژال است که چرا من آن کشتی را سوراخ کردم و فرزند آن مرد وزن مژمن را کشتم واکنون این خرابه را آباد می کنم جوابشان را برایت می گویم ولی دیگر نمی توانی تو با من بیایی وپشیمانی برایت سودی ندارد.

 

     واما کشتی را سوراخ کردم جون همانطور که می دانی کشتی به کشتیبانی فقیر ولی خدا پرست متعلق بود و این کشتی تنها وسیله   درآمد آن فرد بود.در آن مسیر که کشتی ما را می برد ان دریایی  بودند که هر کشتی ای که سالم بود به غنیمت می گرفتند و چون من دیدم اگر آن کشتی آنگونه سالم باشد ان، کشتی آن مرد را به غارت می بردتد ،با آن کار من ظاهرا کشتی عیب پیدا می کرد و آن ان دریایی همانطور که دیدی از تصرف کشتی به ظاهر معیوب پشیمان شدند.

 

    و اما آن خانواده که به ما جا وغذا دادند ،آنها مردمانی صالح ونیکوکار و خدا پرست بودند. اما فرزند آنها انسانی شرور و در آینده فردی کافر و شقی می شد،پس به فرمان خدا اورا کشتم تا خدای متعال به آنها فرزندی صالح عطا فرماید!

 

   حضرت موسی که بسیار تعجب کرده بود گفت در مورد سوم چه می گویی؟

     

مرد حکیم گفت :همانگونه که دیدی مردمان آن روستا افرادی بی ایمان بودند ، اما در زیر آن خرابه گنجی بود که به دو بچه یتیم وخدا پرست متعلق بود ، و خدا خواست آن گنج با درست شدن خرابه محفوظ بماند تا زمانی که آن دو کودک بزرگ شده و خود به آن گنج دسترسی پیدا کنند .وآن مردمان کافربه گنج زیر آن خرابه آگاه نشوند.حال که به چند وچون کارها آگاهی یافتی دیگربین من و تو جدایی می افتد و من با تو خدا حافظی می کنم  .

می گویند این مرد حکیم همان حضرت خضر زنده پیامبر خداست که هنوز زنده است.

 این هم پایان داستان دوم ما.


 

داستانهایی کوتاه از قرآن مجید.

(1) ایراد بنی اسرائیلی

         بچه ها تا حالا این جملهرا شنیده اید؟ می گویند ایراد بنی اسرائیل نگیر ! مفهومش چیه ؟ داستان زندگی و رسالت حضرت موسی (ع) پر است از نکته های عبرت آموز ، که من بعضی از فرازهای آن را با توجه به فرمایشات قرآنی برایتان می گویم.

  

   این داستان از اینجا شروع میشه که یک نفر از قوم موسی(ع) کسی را کشته بود و معلوم نبود قاتل اصلی کیه.  

 

        مردم از موسی (ع) خواستند که از خدای متعال بخواهد که  که به آنها کمک کند راهی برای شناسایی قاتل به آنها نشان دهد.

 خدا به حضرت موسی دستور داد به مردم بگو گاوی را ذبح کنند و استخوان گاو ذبح شده را به مرده بزنند تا مرده خود قاتل را معرفی کند!!!

       مردم به موسی (ع) گفتند آیا ما را مسخره می کنی؟ موسی(ع) گفت :پناه می برم به خدا اگر سخن به مسخره گویم که این کارمردم  نادان است.

قوم موسی  پرسیدندچه نوع گاوی؟ این اولین ایراد آنها بود!

 

 حضرت موسی از خدا خواست تا نوع گاو را برای آنها مشخص کند؟ خدا فرمود : گاو نه خیلی جوان ونه خیلی پیر! .

         باز مردم از موسی(ع) خواستند تا خداوند رنگ گاو را تعیین کند(ایراد دوم آنها) .دوباره حضرت موسی(ع)عرض کرد خدایا رنگ این گاو چیست؟

 

  خدا فرمود رنگ گاو زرد زرینی باشد به طوری که   بیننده از دیدن آن شاد گردد.

 

       بار سوم مردم خواستند تا به طور دقیق مشخص کند چه نوع گاوی ؟چون هنوز مشابه این گاو ممکن است باشد. انشاءالله اگر برای ما مشخص شود ما از هدایت شوندگان خواهیم بود.(ایراد سوم)

 

موسی (ع) با دیکر از خدا درخواست کرد تا نوع گاو دقیقا مشخص شود. خدا فرمود ای موسی به مردم بگو :این گاو نه آنقدر رام باشد که با آن شخم بزنند و نه بارکش باشد و هم بی عیب ونقص باشد و یکرنگ.

مردم گفتند حالا فهمیدیم چه کنیم ! هرچند نزدیک بود بازهم نا فرمانی کنند. پایان داستان اول.

داستانهایی کوتاه از قرآن مجید.

 محسن شیرخانی


داستان یک معلم

 روز اول مهر ابلاغ به دست به سمت روستای حان جان از یکی از دهات شهر سرابله ازتوابع شهرستان شیروان چرداول در ایلام در کنار پارک ملت شهر ایلام سوار تویتای دو کابینه ای شدم ، که پنج یا شش نفر دیگر را هم سوار کرده بود. خودم را روی صندلی جا زدم هنوز خوب داخل ماشین را برانداز نکرده بودم ، صبح زود بود ، سلام کردم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آشـوب ِ زن بودن... تحقيق و مقالات دانشگاه سجاد دانلود رایگان آهنگ هاي جديد ویرا گرافیک palangan1 دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم عکاس خانومِ نویسنده مستر فان فعالیت های درون مدرسه ای